چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۴۵ ب.ظ
آخرش به طلاق کشید
خانومه،صبح ساعت 7 میرفت واس پرستاری تو بیمارستان تا ساعت 10 شب....(میگفت زن باید مقتدر باشه)
راستی 12،13 ساعت سر کار بوده و خلاصه،کلّی با آقای دکتر و خانم دکترها بعنوان همکار و رفیق بگو بخند داشتند و خلاصه کلّی با هم سر و کلّه زدن....
حالا که شب میرسید خونه>>>>خانومه خسته و کوفته و دیگه از فرط خستگی اخلاقش بد شده و خوابش میاد و حوصله حرف زدن با شوهرش رو نداشت.
این کار هر شبش بود وقت رسیدگی به بچه و شوهرش رو نداشت
ولی بجاش شب میخوابید و استراحت میکرد ،تا صبح که سر کار میره، با همکارهاش کلی بگن و بخندن وخاطره واسه هم تعریف کنن.
تا اینکه از هم خسته شدن و .... آخرش به طلاق کشید...
کمی با هم زندگی کنیم....
بدور از کینه....
بدور از ناراحتی و ضعف اعصاب و...
کمی با منش أئمه علیهم السلام باشیم....